برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

جوجه کوچولوی من و بابا

تولد بابایی

خوب اینم اولین تولد بابایی در حالیکه پدر شده تو هم تو همه عکسا هستی قربونت برم من که دیگه همه جا با ما هستی و خونوادمونو سه نفره کردی یعنی اصلا دیگه دلمون نمیاد بدون تو عکس بگیریم نفس مامان   اینجا هم با بابایی دوتایی شمعو فوت کردین! ایشالا هردوتاتون صد سال نه! هزار سال زنده باشین    عاشق هردوتونم ...
17 مهر 1391

مهمونی خونه خاله سپیده

سلام عشق مامان   خوب دوباره پسر خوبی شدی و زود لالا کردی که مامان بیاد وبلاگتو اپ کنه 6 مهر رفتیم خونه خاله سپیده مامان بنیتا جون مهمونی خیلی خیلی خوش  گذشت. توهم کلی با دوستات بازی کردی و آتیش سوزوندی مامان هم بعد یه مدت دوستاشو دید و کلی دلش حال اومد اینم خاطرات اون روز بیاد موندنی: پسمل من و محمد مهدی جون پسمل ناز خاله ماریا از راست به چپ: ترنم خاله فرزانه. پارسای خاله آتوسا. بنیتای خاله سپیده.پسمل من. محمد مهدی جون اینجا هم اولین نفر از سمت چپ باران دخمل خاله مهدیه. اون خانوم خشگله هم که پیش شما نشسته دخمل ناز خاله سوده هستش بوس واسه همه شما خوشگلا     ...
17 مهر 1391

نفس مامان حرف میزنه :))

سلام عشق مامانی الان که دارم واست مینویسم تو مثل فرشته ها لالا کردی منم از فرصت استفاده کردم و اومدم تا وبلاگتو آپ کنم اخه چند شب بود که خیلی بد خواب شده بودی و مامانو یک ساعت سرکار میذاشتی تا بخوابی منم عصبانی میشدم و گاهی هم سرت داد میزدم الهی بمیرم تا اینکه دیشب دیدم یه مروارید سفید کوچولوی دیگه دراوردی عشق مامان تازه فهمیدم واسه این بوده که بی تابی میکردی و نمیخوابیدی عزیز دلم مامانو ببخش که متوجه نشده بود دیشب با بابایی تنهایی رفتی خونه بابابزرگ اینا اخه حوصلت سر رفته بود مامان هم خسته بود و نمیتونست بیاد واسه همین تنها فرستادمت بری که هم تو بازی کنی هم مامان به کاراش برسه و یکم هم استراحت کنه. ولی تا از در رفتی ...
5 مهر 1391

ددرهایی که اخیرا پسمل خان من رفته :))

سلام عسل مامانی یه مدت نینی وبلاگ خراب بود یکم هم مامان تنبلی میکرد این شد که چند وقته واست ننوشتم اخیرا چند جا باهم رفتیم ددر از حنابندون و عروسی و جاده چالوس بگیر تا قرار با نینیهای دی 90   بعضی وقتها خیلی پسمل مودبی میشی و اصلا مامانو اذیت نمیکنی ولی بعضی وقتا! واییییییییییی انقدر نق میزنی و گریه میکنی که ددر کوفت مامان میشه! 6 شهریور حنابندون فاطمه جون دختر خاله بابایی بود که انقدر گریه کردی نفمیدم چی شد اصلا   بابایی بیچاره هی بردت پارک هی بغلت کرد من هی باهات بازی کردم و بغلت کرده بودم ولی ساکت نمیشدی که نمیشدی خلاصه اون شب تموم شد و مامان و بابا خسته و کلافه برگشتن خونه همش دعا میکردم تو عروسی پسمل خوب و س...
22 شهريور 1391

بازم شیرینکاری....

خوشگل مامانی تازگیا خیلییییی خودتو واسه مامان لوس میکنی همش میخوای بغل مامان باشی یه دقه که میذارمت زمین جیغ و هوار راه میندازی که بیام بغلت کنم اصلا نمیذاری به کارام برسم! تو روروئکت هم یه ذره می مونی بعد چند دقه حوصلت سر میره و هی دستاتو میاری بالا که بغلت کنم منم خیلی از این کارت خوشم میاد هی لفتش میدم که غر بزنی به جونم و دستاتو بیاری بالا و با اون چشمای قشنگت بهم بفهمونی که میخوای بغلت کنم عشق مامان این عکسو بابای ازمون گرفته وقتی داشتی خواهش میکردی مامان بغلت کنه   الهی مامان فدات بشهههههههههه   اینم شیرینکاری دومت   امروز گذاشتمت تو تخت و پارکت بعد از اینکه یکم غر زدی خوابت برد تازگ...
6 شهريور 1391

جایزه پسر قشنگم...

سلام عزیز دل مامانی قربونت برم که این روزا انقدر شیرین شدی که میخوام بخورمت! اومدم عکس جایزه هاتو بذارم جایزه هایی که واسه دندون دراوردنت گرفتی مامانی و آقا جان بجای آش دندونی که بهشون داده بودیم واسمون یه جعبه شکلات فرستادن تو کلی با اون جعبه هه ذوق کردی چون بهش تکیه میدادی و مینشستی اینجوری:   الهی مامان قربون ژستت برههههههههه   مامان جون هم واست یه شلوار خرید   عمه مینا هم یه پیرهن حاج خانم رضایی که همسایه دیوار به دیوارمونه و خیلییییی دوسش دارم هم یه چادری به مامان کادو داد   دست پسمل گلم درد نکنه که دندون درمیاره و مامانش کادو میگیره ایشالا همیشه سالم و خندون باش...
6 شهريور 1391

آش دندونی

هورااااااااااا امروز آش دندونیتو پختم عسل مامااااااااااااان  خیلی خوشمزه شده بود ههههه به همسایه ها و بابابزرگ اینا و اقا جان اینا دادم بابا هم کلی خورد ولی بازم به همه اونایی که میخواستم بدم نرسید دیگه   ایشالا بازم میپزم خوشم اومد! اینم عکس آش دندونی پسمل خوشگلمممم   ...
26 مرداد 1391