برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره

جوجه کوچولوی من و بابا

جوجو کوچولو مصدوم میشود!!

شیطونک من دیشب بعد از اینکه بابابزرگ اینا رفتن شام اقاجون و دایی و بابا رو دادم و بردمت تو اتاق تا لالا کنی اخه خیلی خسته شدی بودی ولی از اونجاییکه خیلی شر شدی یهو از دستم در رفتی کشوی بالای تختو گرفتی و اومدی وایسی که..... الهی مامان بمیره واست عزیزمممم کشو برگشت روتو یهو غش کردی از گریه! منم که هول شده بود تا چراغو روشن کردم ارومت کنم دیدم دهنت پرخون شده نمیدونستم چم شده بود فقط گریه میکردم و داد میزدم و باباتو صدا میزدم بابا و اقاجون و دایی هم که حسابی ترسیده بودن پریدن تو اتاق بابایی بغلت کرده بود و هی به من میگفت چیزی نشده فقط لبش خون اومده اروم باش ولی من خیلی ترسیده بودم اصلا وقتی تورو اونجوری دیدم دلم میخواست دنیا رو سرم خراب شه...
4 آذر 1391

بازم قرار مامانای دی اینبار مهمونم داشتیم :))

دوباره مامانای دی 90 و نینیهای نازشون باهم قرار گذاشتن اینبار رستوران شهربانو تو شهرک غرب بود که خیلی غذاش افتضاح بود و گرون البته!  ولی خوب اینبار یه تفاوت اساسی داشت اونم اومدن خاله سمیرا و هانا از افریقای جنوبی بود البته خاله مصی و کیان جوجو هم از قزوین واسه اولین بار تو قرار حضور داشتن. خاله سمیرا و خاله مصی از قزوین اول اومدن خونه ما و باهم صبحانه خوردیم و حرف زدیم خیلی خوش گذشت با وجود اینکه خیلی کم اینجا بودن بعدش رفتیم سر قرار پیش بقیه مامانا ولی خوب از اونجاییکه شماها شیطونتر شدین ما بیشتر از اینکه از قرار و باهم بودن لذت ببریم همش باید مواظب شماها باشیم هانا هم که نق میزد و بیچاره خاله سمیرا حسابی کلافه شده بود کیان خا...
4 آذر 1391

محرم و جوجوی ما

مامانی الان که دارم واست مینویسم ظهر تاسوعاست. آقاجون و دایی سیاوش اومدن تهران دیشب خونه ما بودن بابابزرگ اینا هم اومده بودن خونه ما که اونارو ببینن. دیشب مامان جون لباس سقایی که خاله افسانه زحمت کشیده بود واست خریده بود و با یه لباس سبز دیگه که اشانتیون موقع خرید لباس بهت داده بودنو تنت کرد با کلی زحمت تونستیم ازت یکی دوتا عکس بگیریم چون همش اون پارچه رو از رو سرت برمیداشتی   الهی مامان فدای اون نگاهت بشه ایشالا امام حسین همیشه تو زندگی محافظت باشه عشق مامان اینم یدونه دیگه!     عکس با دوتا بابابزرگا عاشقتم نفس مامان ...
4 آذر 1391

اولین سفر تنهایی جوجو و مامانش :))

سلام عزیز دلم یه مدتیه وقت نکردم وبلاگتو اپ کنم یعنی جنابعالی وقت واسم نمیذاری! انقدر شیطون شدی که خدا میدونه اصلا وقت هیچ کاری واسم نمیذاری همش باید مواظب تو باشم وروجک خان اتفاقاتی که این اخریا افتاده یکیش سفر منو تو به بجنورد بود که به دلایلی اصلا به مامان خوش نگذشت و دلم نمیخواد تعریفش کنم توهم رفتنی تو هواپیما خواب بودی ولی برگشتنی موقع رد شدن از گیت بیدارت کردن و حسابی بد اخلاق شدی و مامانو بیچاره کردی تا رسیدیم تهران! اخرش مجبور شدم از مهماندار خواهش کنم پاشم تو هواپیما راه برم تا تو اروم شی همه ملت داشتن بهم میخندیدن از دست تو وروجک خلاصه تا رسیدیم پیرم درومد و قسم خوردم دیگه تا بزرگ نشدی تنهایی باهات مسافرت نرم!!  فقط...
4 آذر 1391

از بس قند شدی دلم میخواد بخولمت!

مامانی من پسمل خوشگلم انقدر تازگیا شیرین شدی دلم میخواد درسته بخولمت! تازگیا یه کارایی میکنی هم حرصم میگیره هم خندم میگیره  کلی شیطون شدی و کارای بامزه و البته خطرناک میکنی و همه خونه رو بهم میریزی بازم مدارکشو جمع کردم که بعدا خودت قضاوت کنی بازم رفتی سراغ کتابات و قصد خوردنشونو داری بدنبال بادکنک در زیر صندلیها     اینجا هم اومدی سراغ بابایی و هی از سر و کولش بالا میری و نمیذاری بیچاره بخوابه و در اخر حمله به دوربین! اینم یه مدلشه دیگه سوار بر روروئک نه!  زیر روروئک!  نفس منی تووووووووووووووووووووووو             ...
25 مهر 1391

بازم قرار

سلام پسملی مامان بازم تو خوابیدی   و مامان اومده تا واست بنویسه ٢٣/٧/٩١ دوباره با مامانای دی و نینیهای نازشون قرار داشتیم  شما نینیها هم کلی شیطونی کردین و آتیش سوزوندین  خیلی خوش گذشت تو هم کلی از اینور به اونور سینه خیز میرفتی و موهای دخملا رو میکشیدی!  دیگه واقعا با شما وروجکا بیرون قرار گذاشتن سخت شده اخه همش یا همدیگرو میزدین یا میخواستین خودتونو از رو تخت پرت کنین پایین! هوا هم کم کم داره سرد میشه و باید فکری به حال قرارا بکنیم اینم دوستای شما از سمت چپ خود شما  پویان جون پسمل ناز خاله فریده. باربدی پسمل ناز خاله ساغر و ایلیا جون پسمل ناز خاله آرزو     اینم تو و پو...
25 مهر 1391

شیطونیهای جدید پسر من :))

مامانی تازگیا خیلیییییییی وروجک شدی اصلا یه دقه هم نمیذاری مامان نفس بکشه همش باید دنبالت بدووم از این ور به اون ور همش هم میری یه جایی گیر میکنی و نق میزنی که بیام نجابتت بدم این عکسارو میذارم  بعدا خودت ببین قضاوت کن اینجا میذارمت تو تخت و پارکت که بخوابی ولی اول میشینی بعدش سعی میکنی بپری بیرون از توش بعدشم که میخوام بگیرمت به مامان میخندی! و طبق معمول از نور فلاش چشماتو میبندی اینجا هم گیر کردی بین اسپیکرا ولی با مهارت خودتو نجات میدی قربونت بره مامانتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت     ...
18 مهر 1391