نفس مامان حرف میزنه :))
سلام عشق مامانی الان که دارم واست مینویسم تو مثل فرشته ها لالا کردی منم از فرصت استفاده کردم و اومدم تا وبلاگتو آپ کنم اخه چند شب بود که خیلی بد خواب شده بودی و مامانو یک ساعت سرکار میذاشتی تا بخوابی منم عصبانی میشدم و گاهی هم سرت داد میزدم الهی بمیرم تا اینکه دیشب دیدم یه مروارید سفید کوچولوی دیگه دراوردی عشق مامان تازه فهمیدم واسه این بوده که بی تابی میکردی و نمیخوابیدی عزیز دلم مامانو ببخش که متوجه نشده بود
دیشب با بابایی تنهایی رفتی خونه بابابزرگ اینا اخه حوصلت سر رفته بود مامان هم خسته بود و نمیتونست بیاد واسه همین تنها فرستادمت بری که هم تو بازی کنی هم مامان به کاراش برسه و یکم هم استراحت کنه. ولی تا از در رفتی بیرون دلم گرفت نمیدونم چرا انقدر استرس گرفته بودم همش نگران بودم بی تابی کنی و بهونمو بگیری یک ساعت تحمل کردم بعدش زنگ زدم به بابایی که گفت خوشحال داری بازی میکنی خیالم راحت شد و به کارام رسیدم. ولی چند دقه بعد دیدم که با بابایی اومدی خونه میگفت دیگه خسته شده بودی و چشماتو میمالیدی تا اولین ماما رو گفتی از ترس اینکه جیغ نزنی و گریه نکنی اورده بودت خونه
اخه تازگیا یاد گرفتی ماما میگی عزیز دل من انقده مزه میده که نگو
بعضی وقتا بابایی حسودی میکنه و تا میگی ماما زودی میگه بابا بابااااااااااا بگو بابااااااا
میگه تقصیر منه که تو اول یاد گرفتی بگی مامان میگه همه بچه ها اول بابا رو یاد میگیرن اخه مامانشون هی میگه بابا کو بابا رفت بابا اومد ولی من اول به تو یاد دادم بگی مامان
خوب تقصیر من چیه خودت اول یاد گرفتی من از صبح تا شب با تو حرف میزنم و هی میگم مامان قربونت بره بیا بغل مامان نفس مامان عشق مامان اینجوری شد که یاد گرفتی بابایی هم اگه انقدر با تو حرف میزد یاد میگرفتی بگی بابا خوب! پس تقصیر خودشه که یاد نگرفتی
حالا چون بابایی گناه داره دارم باهات تمرین میکنم که بابا رو هم یاد بگیری توهم پسمل خوبی باش و با مامان همکاری کن قربونت برم
تازگیا خیلی شیطون شدی مثل فرفره سینه خیز میری هرجا مامان میره دنبالش میای همش هم مسیرت سمت اشپزخونس اخه میدونی مامان همیشه اونجاس خلاصه همش دنبالتم که کاری دست خودت ندی مامانی
خیلی هم سعی میکنی چهاردستو پاشی ولی تا میای جلو بری میفتی زمین همین روزاس که اونم انجام بدی و مامان رسما کاراشو ول کنه بشینه ور دلت
موقع خوابیدن هم خیلی وروجک میشی مامانی هی میخوابوندت و میذاردت سر جات ولی سریع بیدار میشی و دمر میشی و انقدر قلت میزنی که برعکس میشی و میری زیر جای تعویض تخت و پارکت بعدش شکایت میکنی که مامانی بیا منو صاف کن
اینم مدرکش!
چند شب پیش وقتی رو تخت کنارم دراز کشیده بودی و میخواستی لالا کنی داشتم باهات حرف میزدم توهم مثل آقاها نشسته بودی و گوش میدادی داشتم بهت میگفتم چقدر دوست دارم و چقدر من و بابایی خوشحالیم که خدا تو رو به ما داده برعکس همیشه که شیطونی میکردی و هی دمر میشدی و اواز میخوندی اینبار خیلی جدی داشتی گوش میدادی به حرفام انگار واقعا میفهمیدی چی دارم بهت میگم انقدر ذوق زده شده بودم که دلم میخواست بغلت کنم و هزار تا بوست کنم
واسه همین دوربینو اوردم تا از عکس بندازم و این لحظه بیاد موندنی رو ثبت کنم
ولی چون اتاق تاریک بود و دوربین فلش میزد تو یا چشماتو میبستی یا خیلی باز میکردی خلاصه خیلی بامزه شده بودی
اینم اون لحظه های خیلی قشنگ لحظه ای که مامان با پسملش حرف میزد و پسملش مثل یه فرشته نگاش میکرد و میخندید
اخر سر هم حوصلت سر رفت و شروع کردی بند دوربینو خوردن!
الهی مامان فدای اون چشمای قشنگت بشه
یادت باشه همیشه عاشقتم