برسامبرسام، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

جوجه کوچولوی من و بابا

پسر کوچولوم یکساله شد هوراااااااااااا

سلام عزیز مامان. یکسال از بهترین روز زندگی من گذشت و الان تو یکساله شدی قربونت برم الهی ایشالا صدوبیست ساله بشی عزیز دلم ایشالا عمر با عزت داشته باشی و لحظه لحظه زندگیت پر از خوشی و شادی باشه و من زنده باشم تا دومادی و خوشبخت شدنتو ببینم عشق مامان هر وقت بهت نگاه میکنم از ته دلم خداروشکر میکنم که هدیه به این قشنگی به من و بابات داده و از صمیم قلبم واسه کساییکه بچه میخوان اروز میکنم این لحظات و این روزهارو تجربه کنن. امیدوارم که همیشه سالم و صالح باشی و در اینده باعث سرافرازی من و بابا بشی عزیز دلم روز تولدت که 11 دی و اول ژانویه هستش مامان ویدا و مامان جون و بابابزرگ و مامانی و آقاجان و عمه و عمو سعید دور هم جمع شدیم و یه تولد خودمون...
23 دی 1391

مهمونی خونه خاله هستی مامان آقا پارسا

چند وقت پیش دوره نودیها خونه خاله هستی مامان پارسا خوشگله بود که خیلی خوش گذشت بعد از مدتها مامان دوستاشو دید و تو و نینیها هم کلی بازی کردین و حسابی خونه خاله رو بهم ریختین اینم عکسای تو و دوستات مامان جونم تو و باران دخمل ناز خاله مهدیه تو و پانیسا دخمل ناز خاله سوده که اینجا داری بهش خیار تعارف میکنی پسمل مهربونم محمد مهدی شیطون پسمل ناز خاله مریم(ماریا) که اینجا مشغول بالا رفتن از تخت پارساست پارسا پسمل ناز خاله هستی ایشالا همتون همیشه شاد و سالم باشید خوشگلای من ...
9 دی 1391

اولین شب یلدای پسر ناز مامان

امسال شب یلدا رفتیم خونه بابابزرگ آقا جان اینا و عمو علی اینا و عمه جون و عمه بابا هم اونجا بودن خیلی خیلی خوش گذشت ولی تو انقدر شیطون و وروجکی که یه لحظه هم نذاشتی ازت یه عکس درست حسابی بگیرم کنار میوه و اجیل که اصلا نمیشد بذاریمت همش دستتو میکردی تو اجیل یا پوست تخمه ها که بخوریشون و پرتشون کنی اینور اونور! خلاصه 10 نفر ادم همه مواظب تو بودن حسابی همه رو خسته کردی و ضمنا شیرین کاری کردی کلی همه کیف کردن   همینجوری داشتی واسه خودت اواز میخوندی و هی بقیه رو یه جوری صدا میکردی که دنبالت کنن تا تو فرار کنی و بپری بغل یکی که یهو عمو علی بلند داد زد که تو فرار کنی ولی تو خیلیییییییی ترسیدی خیلی بامزه بود هم ترسیده بودی هم بلند سرش داد می...
8 دی 1391

پسمل من اخیرا.....

سلام نفس مامانی خیلی وقته که واست ننوشتم ولی تقصیر خودته خیلی تازگیا وروجک و آتیش شدی اصلا واسه مامان وقت نمیذاری به خودش و خونه برسه چه برسه به اینکه وبلاگ اپ کنه!  امشب استثنائا زود خوابدی چون از 4 تا 9 بیدار بودی و خونه بابابزرگ اینا اتیش میسوزوندی واسه همین تو ماشین دیگه بیهوش شدی حالا من از فرصت استفاده میکنم تا واست بنویسم. این روزا خیلی به مامان وابسته تر شدی همش از پاهام میگیری و بلند میشی و هی نق میزنی که بغلت کنم مامانم بعضی وقتا عصبانی میشه و دعوات میکنه الهی بمیرم مامانی ولی بخدا منم خیلی خسته میشم خیلی تلاش میکنم اروم باشم ولی یه وقتایی حسابی کفرمو درمیاری دیگه اخه همش که نمیشه بغل مامان باشی عزیزم خیلی هم علاقه ای به...
8 دی 1391

بدون شرح!

فضول خان من!     با پشت دستت صدا درمیاری اقا!     فدای شیرین کاریات بشه مامانت بوووووووووووووووووووووووووس   این روزها همش اینکارو انجام میدی اواز خوندنت کم بود اااااا با پشت دست هم بهش اضافه شد مامان  و بابا هم که میگفتی دیگه چیییییییی اهان!  میگی اقا!  نمیدونم این اقا چیه که پشت سر هم میگی هههه یه سری کلمات نامفهموم هم میگی که فقط تو دیکشنری نینیها معانیش موجوده و من و بابایی سر در نمیاریم! علاقه شدیدی به چاهک اشپزخونه داری تا ولت میکنن میری سمت اشپزخونه چندبار گفتم بذار بری ببینم چی میخوای از جون این اشپزخونه که دیدم رفتی سراغ چاهک و انگشت کوچولوتو گذاشتی روش شروع کرد...
5 آذر 1391

جوجو کوچولو مصدوم میشود!!

شیطونک من دیشب بعد از اینکه بابابزرگ اینا رفتن شام اقاجون و دایی و بابا رو دادم و بردمت تو اتاق تا لالا کنی اخه خیلی خسته شدی بودی ولی از اونجاییکه خیلی شر شدی یهو از دستم در رفتی کشوی بالای تختو گرفتی و اومدی وایسی که..... الهی مامان بمیره واست عزیزمممم کشو برگشت روتو یهو غش کردی از گریه! منم که هول شده بود تا چراغو روشن کردم ارومت کنم دیدم دهنت پرخون شده نمیدونستم چم شده بود فقط گریه میکردم و داد میزدم و باباتو صدا میزدم بابا و اقاجون و دایی هم که حسابی ترسیده بودن پریدن تو اتاق بابایی بغلت کرده بود و هی به من میگفت چیزی نشده فقط لبش خون اومده اروم باش ولی من خیلی ترسیده بودم اصلا وقتی تورو اونجوری دیدم دلم میخواست دنیا رو سرم خراب شه...
4 آذر 1391

بازم قرار مامانای دی اینبار مهمونم داشتیم :))

دوباره مامانای دی 90 و نینیهای نازشون باهم قرار گذاشتن اینبار رستوران شهربانو تو شهرک غرب بود که خیلی غذاش افتضاح بود و گرون البته!  ولی خوب اینبار یه تفاوت اساسی داشت اونم اومدن خاله سمیرا و هانا از افریقای جنوبی بود البته خاله مصی و کیان جوجو هم از قزوین واسه اولین بار تو قرار حضور داشتن. خاله سمیرا و خاله مصی از قزوین اول اومدن خونه ما و باهم صبحانه خوردیم و حرف زدیم خیلی خوش گذشت با وجود اینکه خیلی کم اینجا بودن بعدش رفتیم سر قرار پیش بقیه مامانا ولی خوب از اونجاییکه شماها شیطونتر شدین ما بیشتر از اینکه از قرار و باهم بودن لذت ببریم همش باید مواظب شماها باشیم هانا هم که نق میزد و بیچاره خاله سمیرا حسابی کلافه شده بود کیان خا...
4 آذر 1391

محرم و جوجوی ما

مامانی الان که دارم واست مینویسم ظهر تاسوعاست. آقاجون و دایی سیاوش اومدن تهران دیشب خونه ما بودن بابابزرگ اینا هم اومده بودن خونه ما که اونارو ببینن. دیشب مامان جون لباس سقایی که خاله افسانه زحمت کشیده بود واست خریده بود و با یه لباس سبز دیگه که اشانتیون موقع خرید لباس بهت داده بودنو تنت کرد با کلی زحمت تونستیم ازت یکی دوتا عکس بگیریم چون همش اون پارچه رو از رو سرت برمیداشتی   الهی مامان فدای اون نگاهت بشه ایشالا امام حسین همیشه تو زندگی محافظت باشه عشق مامان اینم یدونه دیگه!     عکس با دوتا بابابزرگا عاشقتم نفس مامان ...
4 آذر 1391

اولین سفر تنهایی جوجو و مامانش :))

سلام عزیز دلم یه مدتیه وقت نکردم وبلاگتو اپ کنم یعنی جنابعالی وقت واسم نمیذاری! انقدر شیطون شدی که خدا میدونه اصلا وقت هیچ کاری واسم نمیذاری همش باید مواظب تو باشم وروجک خان اتفاقاتی که این اخریا افتاده یکیش سفر منو تو به بجنورد بود که به دلایلی اصلا به مامان خوش نگذشت و دلم نمیخواد تعریفش کنم توهم رفتنی تو هواپیما خواب بودی ولی برگشتنی موقع رد شدن از گیت بیدارت کردن و حسابی بد اخلاق شدی و مامانو بیچاره کردی تا رسیدیم تهران! اخرش مجبور شدم از مهماندار خواهش کنم پاشم تو هواپیما راه برم تا تو اروم شی همه ملت داشتن بهم میخندیدن از دست تو وروجک خلاصه تا رسیدیم پیرم درومد و قسم خوردم دیگه تا بزرگ نشدی تنهایی باهات مسافرت نرم!!  فقط...
4 آذر 1391